صدای جمهوری اسلامی ایران

كتاب «نخسایی ها» روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی نوشته مصطفی آقا محمدلو توسط انتشارات شهید كاظمی منتشر و راهی بازار نشر شد.

كتاب «نخسایی‌ها» روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی نوشته مصطفی آقا محمدلو به‌تازگی توسط انتشارات شهید كاظمی منتشر و راهی بازار نشر شده است. سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است كه پس از پشت سر گذاشتن یك زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال 1394 در حلب سوریه شهد شهادت می‌نوشد.

«نخسایی‌ها» از حضور شهید در درگیری‌های سال 88 آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری كه در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته می‌رود. دوران كودكی و نوجوانی سجاد آكنده از تلخ و شرین‌های طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان می‌دهد تا در بدو جوانی از او یك نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد. كتاب تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخسایی‌ها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره كه با دشواری‌های بسیار و ناگفته، خود را به معركه‌های نبرد سوریه و عراق می‌رساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامن‌های جستجو كنند.

در بخشی از این كتاب می‌خوانیم:

«شب قبل، از دفتر روزنامه تماس گرفتند و سفارش گزارش تصویری‌ای را از اعتراضات خیابانی دادند. حوصله دردسر و درگیری نداشتم؛ اما اجاره‌خانه عقب افتاده بود و آخر ماه بی‌پول بودم. سفارش را قبول كردم. محمد ثامن را راهی مدرسه كردم و از خانه خارج شدم.

یك ساعت بعد در خیابان انقلاب، اولین فریم عكس را از دختر جوانی، كه وسط جمعیت روسری سبزش را پرچم آزادی كرده بود، گرفتم. زاویه روزنامه اصلاح‌طلبی كه برایش كار می‌كردم نسبت به حوادث آن روزها، اقتضا می‌كرد كه بین مردم حركت و لحظات آزادی‌خواهانه را شكار كنم. روی پل كالج یك طرف معترضان ایستاده و طرف دیگر بیست‌سی نفر بسیجی پل را بسته بودند. از زیر پل مسیرم را ادامه دادم كه فریاد یك بسیجی هفده‌هجده ساله با صورت عرق‌كرده و صدای گرفته از پشت‌سر روی زمین میخكوبم كرد. برگشتم. سریع نزدیك شد و بدون اینكه فرصت حرف‌زدن داشته باشم اتوبوس پارك‌شده زیر پل را نشانم داد و با تحكم گفت: «بفرمایین داخل اتوبوس.» خواستم كارت خبرنگاری‌ام را از داخل كیف خارج كنم كه گفت: «بفرمایین داخل اتوبوس بچه‌ها هستن. با اوناها صحبت كنین.» با ترس وارد اتوبوس شدم. دست و پایم می‌لرزید. دل‌دردی كه از دوسه روز قبل شروع شده بود، در تمام شكمم پیچید.

روی یكی از صندلی‌های وسط اتوبوس، كنار پنجره نشستم. دود سطل آشغال و زباله‌های درحال‌سوختن كف خیابان، قاب پنجرة مقابل صورتم را پر كرده بود. شبنم‌های رطوبتِ بارانِ یك ساعت پیش، روی شیشه نشسته بود و قطره‌قطره جلوی چشمم می‌غلتیدند. جز من پنج‌شش نفر دیگر داخل اتوبوس نشسته بودند. مرد میان‌سالی به پیرمرد نشسته روی صندلی روبه‌روی خود می‌گفت: «اشتباه كردم اومدم اینجا. باید امروز می‌رفتم فردیس. الجزیره خبر رفته چند تا بانك رو آتیش زده‌ن. امروز اونجا خیلی شلوغ بود. اینا تمركزشون روی انقلاب و ولیعصره. باید پخش بشیم.»

یك جوان چهارشانه با گوش‌های شكسته، بیرون اتوبوس با چند بسیجی دیگر در حال حرف‌زدن بود. از داخل كیفم شكلاتی بیرون آوردم و زیر زبانم گذاشتم. قرص ژلوفنی را هم بدون آب قورت دادم. جوان گوش‌شكسته به‌سرعت و با چابكی از درب جلوی اتوبوس بالا آمد. جلوی اتوبوس ایستاد و همه صندلی‌ها را برانداز كرد. روی صندلی جلو یك پیرمرد با سبیل نیچه‌ای، كتونی سفید و تیشرت سبز نشسته بود. جوان رو به او كرد و گفت: «پدرجان بلند شو.» پیرمرد با خونسردی بلند شد و مقابل او ایستاد. با لحن محكم؛ اما مؤدبانه گفت:

- باباجان اینجا چی‌كار می‌كنی؟ با این سِنت چرا به‌سمت این بچه‌ها سنگ پرت می‌كردی؟ اینا جوونن. ما جوونیم. شما انقلاب رو ندیدی؟ به شمام باید بگیم؟ الان وسط این درگیری چی می‌خوای؟
پیرمرد گوشی موبایلش را از جیب بیرون آورد و به جوان نشان داد.

+ وقتی اینترنت رو قطع می‌كنین، مردم راهی جز اومدن تو خیابون برای اعتراض ندارن. من با هیچ كی نیستم. گور بابای همه‌شون. همه‌شون سر تا ته یه كرباسن. اصلاً معلوم نیست كی راست می‌گه. پدرسوخته‌ها همه‌شون تو یه چیز استادن؛ اونم دروغ‌گفتنه. الانم مردم رو ریختن تو خیابون بكُشن؛ مخالفاشون كمتر بشن. هر كی یه حرفی می‌زنه. همه هم انگار راست می‌گن. باید بیایم ببینیم چه خبره دیگه. الان می‌خوای من رو ببری كهریزك؟ دماغ من رو بگیری جونم در می‌ره؛ خونم میفته گردنتونا.

جوان حرفش را برید و او را به‌سمت درب عقب اتوبوس برد.

- پدرجان بیا برو خونه. اینترنت قطعه. الحمدلله بی‌بی‌سی و دویچه وصله. ماهواره دارین كه. همه دروغ بگن اونا راست می‌گن. بشین راحت رو مبل اونا همه‌چی رو می‌گن. نیا تو شلوغی یه چیزیت می‌شه بچه‌هات عزادار می‌شن. برو بابا.

و او را به‌سمت بیرون اتوبوس هدایت كرد. یك دختر بیست‌ویكی‌دو ساله و دوست‌پسرش چند ردیف عقب‌تر نشسته بودند و درِگوشی داشتند چیزهایی به هم می‌گفتند. جوان جلو رفت و بالای سرشان ایستاد.

- شما چی دارین می‌گین. مكان گیر آوردین برای اختلاط؟ آقا شما بلند شو یه دیقه ببینم.

پسر بلند شد و سینه‌اش را برای جوان سپر كرد. دختر سعی داشت زیرلب به او تقلب برساند:

+ همونا كه گفتم رو بگو احسان.

جوان بسیجی دستش را به‌سمت پسر گرفت:

- گوشیت رو بده.

به‌سرعت چند ویدئو را از داخل گوشی پاك كرد و به پسر برگرداند.

- اینجا چی‌كار می‌كردین؟

جوان بعد از قورت‌دادن آب دهانش با پُررویی جواب داد:

+ اومدیم رأیمون رو پس بگیریم.

- وسط خیابون؟

+ پس كجا؟ تو بگو صندوقا رو كجا بردن تقلب كنن، بریم همون جا.

- پدر مادر این بچه می‌دونن آوردیش تو شلوغی؟

+ اون اجازه اش دست خودشه؛ نه دست پدر مادرش، نه دست شما. الان مگه شما گشت ارشادی؟

- زبون‌درازی نكن بچه‌پُررو. برش دار برین خونه. دفه بعد این طرفا ببینمتون می‌برمتونا. برین ببینم.

بسیجی دیگری با عجله از پله‌های جلوی اتوبوس بالا آمد و با دست به دو نفر اشاره كرد:

+ سجاد اون دو نفر پیرن قرمزه و كناریش عامل منافقین هستن. مراقب باش در نرن.

و به خیابان برگشت. بسیجی رو به آن دو نفر كرد و به آن‌ها خیره شد:

- شما كه مهمونین حالاحالاها.

من دو ردیف عقب‌تر از آن‌ها نشسته بودم. نوبت به من رسید و سایة سنگین نگاهش رویم افتاد:

- شما خانوم.

خودم را جمع‌وجور كردم و سرم را بالا آوردم.

+ من خبرنگارم. برم؟

و كارتم را به‌سمتش گرفتم. كارت را گرفت و بی‌آنكه نگاهش كند، گفت:

- كجا برین؟ اینجا چی‌كار می‌كردین؟

+ كار من تو درگیریه. شما چی؟ اینجا چی‌كار می‌كنین؟

- كارفرماتون گفته هم عكس بگیرین هم بین اغتشاش‌گرا مشتتون رو گره كنین شعار بدین؟ ما همه با هم هستیم؟!

+ خب چی‌كار می‌كردم؛ وسط دو طرف می‌موندم، هم از اونا كتك می‌خوردم، هم از شما؟! باید یك طرف می‌رفتم دیگه. شبیه شما كه نیستم. گفتم شبیه مردم باشم.

ناگهان یكی از دو منافق از جایش بلند شد و با چاقو به‌سمت بسیجی حمله كرد. مرد میان‌سالی هم كه كنار او بود، به‌سرعت به‌سمت در خروج رفت. بسیجی سریع دستش روی دكمه بسته‌شدن درب عقب رفت و جوان مهاجم را نقش زمین كرد؛ سپس آن‌قدر سریع دستش را با دستبند به میله وسط اتوبوس دوخت كه دقیقاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. مرد منافق كه قصد فرار داشت هم ناامید روی صندلی دم درب نشست. بسیجی عرقش را پاك كرد و با همان طمأنینه قبل دوباره رو به من كرد:

- اتفاقاً منم كارم درگیریه؛ كشتی‌گیرم.

شانه‌هایم از شوك درگیری چند لحظه قبل می‌لرزید. قلبم را كه در دهانم آمده بود، قورت دادم و گفتم:

+ بله. دارم می‌بینم خیابون رو با تشك كشتی اشتباه گرفتین.

چاقو را از كف اتوبوس برداشت و در جیبش گذاشت.

- اتفاقاً الان میدون درگیری و سرشاخ شدن با حریف كف خیابونه. اومدیم فتنه رو خاك كنیم. این بَراندازها بُرانداز نشن. خاكِ این فتنه بلند می‌شه هم چشم امثال شما رو كور می‌كنه، هم روی لنز دوربینتون می‌شینه، چپ و راستتون رو گم می‌كنین.

از اینكه بعد از تمام‌شدن جمله‌هایش سكوت می‌كرد و منتظر پاسخ می‌شد، فهمیدم اجازة حرف‌زدن دارم و كمی اعتمادبه‌نفس پیدا كردم.

+ آقای محترم گفتم من خبرنگارم. كارم رفتن دنبال ته‌وتوی این اتفاقاته. راست و چپ یه انتخابه كه حق مردمه. كسی هم نباید خط‌كش بذاره وسط خیابون، مردم رو چپ و راست كنه. حالا می‌تونم برم یا بازجوییِ اتوبوسیتون هنوز ادامه داره؟

پس از كمی مكث، جلوی اتوبس رفت و دكمه بازشدن درب عقب را فشار داد. درحالی‌كه نگاهش به من بود، به بیرون اشاره كرد.

- اگه تشریف می‌برین منزل یا دفتر روزنامه و با مشتای گره‌كرده و سنگ و آجر دنبال ته‌وتوی اتفاقات نمی‌گردین، بفرمایین.

بلند شدم و به‌سرعت به‌سمت درب خروج رفتم كه از پشت صدایم كرد:

- خانم.

دم پله‌ها ایستادم و درحالی‌كه عمق خیابانِ خیس و پر از دود به نگاهم گره خورد، منتظر شدم تا بقیه حرفش را بزند.
- اگه قبل فتنه دست چپ و راستتون رو از هم تشخیص ندادین و نفهمیدین حقیقت كدوم طرفه، بذارین بعداً دنبالش بگردین. وسط فتنه تشخیص حق و ناحق آسون نیست. از در عقب این اتوبوس كه رفتین بیرون، از فتنه هم بیرون برین.

با سر به دو مرد منافق اشاره كرد.

- سوژه خوبی برای همین دو تا عامل بودین. ای نام كارشون تو درگیریه. حقیقت می‌سازن برا روزنامه شما. كشته می‌سازن. به چشم خریدار دنبالتون بودن؛ بلكه یه ندای دیگه از تو خونتون بكشن بیرون.

جمله‌اش كه تمام شد از اتوبوس پایین آمدم و قدم‌هایم را برعكس راهی كه آمده بودم در مسیر پیاده‌رو تندتر كردم. از شدت استرس، ضربان قلبم را در سینه‌ام احساس می‌كردم. نفسم كم‌كم داشت آرام می‌شد و با همه وجود آرزو می‌كردم هرگز آن اتوبوس ترسناكِ لعنتی و آن جوان گوش‌شكسته را نمی‌دیدم…»

این كتاب با 128 صفحه و قیمت 30 هزار تومان عرضه شده است.

مرتبط با این خبر

  • «اسطوره حاج قاسم و بازسازی هویت ملی ایرانیان»

  • كتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی

  • معرفی كتاب «یادگاران»

  • معرفی كتاب «دعبل و زلفا»

  • معرفی كتاب «دختری كنار شط»

  • معرفی كتاب «اینجا كسی نیست»

  • معرفی كتاب «هواتو دارم»

  • معرفی كتاب «بایندر»

  • معرفی كتاب «اثریا»

  • معرفی كتاب «حاج احمد»